رفتند.و وقتی که می روند خانه پر می شه از سکوت.فقط اسباب بازی های پراکندشون اینجا و اونجا روی زمین به انتظار می مونه.
اونها هیچوقت از حرکت نمی نشینند و مدام در پی طرحهای جدیدند اما خانه های تنگ امروز جای اینهمه گشاده دستی را در فکر و خلاقیت ندارد.
اونها کودکی زنده ما هستند در آینه هایی که خود ساخته ایم و چه خلقی زیبا تر و بزرگتر از یک انسان که خداوند به ما قدرتش را عطا فرموده.اما...
اما اگر روزی بپزسند که چرا برای آوردن ما به این دنیای شلوغ از خودمان اجازه نگرفتید چه بگوییم؟
بگویم در این دنیا بمان تا جوابش را بدست آوری؟
بگویم به من هم کسی اینرا توضیح نداد؟
بگویم این یک هدیه است؟
یا بگویم باید جواب این راز را یک روز با هم پیدا کنیم؟
نکند کاروان ما برود و از یافتن این جواب خسته شود و ما جا بمانیم؟
نکند جوابهای ما آن جواب اصلی نباشد؟
نکند برای این سوال سخت خودمان را سرگرم بازیچه ها کنیم؟
آنها رفتند اما من برای بدنیا آمدنم توضیحی نخواستم.سالها کودکی کردم.سالها دانش آموزی و سالها جوانی و عشق و غرور و شور تغییر همه فرمولهای دنیا...
و سالها از مرگ ترسیدم.
اما امروز با همه ترسم از مرگ می دانم که زندگی سخت ترین کار است که تا به کسوت هنر با رنگ عشق در نیاید هرگز معجزه زیباییش را نشان نمی دهد.
مادرم میاید و تنها یک لبخند و عزیز دلم او را شاد می کند.مگر انسانها از هم چه می خواهند؟
این روز ها یک قله آتش فشان در قلبم فوران کرده و این گدازه ها همینطور توی همه وجودم سرازیر است و می سوزاند.مثل حرم شبهای عشق.شبهای ماه رمصان.
یک پناهگاه می خواهم اما کی به یک آتش فشان پناه می دهند و چه کسی؟
رودی روان مثل آرام رحمت الهی با ورود بزرگ مردی فقط می تواند آراممکند.وشاید آن بزرگ کسی باشد مهدی نام.
خدایا سخت غم آور شده این حیات.آیا ما هنوز استعداد ورودش را نیافته ایم؟
بفرستدش تا دروغ ها از حقایق آشکار شود.
خواهش می کنم بفرستدش.
امروز قفل ساز میاد تا یک در قدیمی رو برامون قابل استفاده کنه.
اما من منتظرم .منتظرم تا یک شکوفایی تازه در خودم ببینم.خودم را بار ها و بارها می بینم که انسانی خوشرو و صبور م و تمام وجودم دست است برای گرفتن دستی دیگر.
خودم که شبها بیدار است و صفا می کند با خدا.
خودم که شاد است از هدیه زندگی
خودم که یک دریاست و یک دنیا
اما من هیچکدام از اینها نیست.
اما می توانم...